ارسال پاسخ
تعداد بازدید 91
نویسنده پیام
soogol72 آفلاین


ارسال‌ها : 8
عضویت: 12 /2 /1393
تشکرها : 1

داستانهای طنز کوتاه
شمع دردسر ساز
روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.

کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.

روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی ذر خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!

زن در را باز کرد.

کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن روشن کردم.

زن گفت: آری یادم آمد

کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟

زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!

یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 - 12:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
soogol72 آفلاین



ارسال‌ها : 8
عضویت: 12 /2 /1393
تشکرها : 1

داستانهای طنز کوتاه
سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوي گفت:


به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه ... خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!


روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .


روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .




زن انگليسي گفت:


من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.


روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم


ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت.




زن ایرانی گفت :


من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم


اما روز اول چيزي نديدم


روز دوم هم چيزي نديدم


روز سوم هم چيزي نديدم


شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم

یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 - 12:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
soogol72 آفلاین



ارسال‌ها : 8
عضویت: 12 /2 /1393
تشکرها : 1

در صف بهشت
در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.
نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائید بهشت.
نوبت کشیشه که رسید فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.
کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.
فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند ول میکردند فقط دعا میکردند ولی تو ، وقتی موعظه میخوندی تمام کسانی که تو کلیسا بودند خوابشون میگرفت.

یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 - 12:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
soogol72 آفلاین



ارسال‌ها : 8
عضویت: 12 /2 /1393
تشکرها : 1

كارمند تازه وارد
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد:
«يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد:
«شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت:
«نه»
صداي آن طرف گفت:
«من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت:
«و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت:
«نه»
كارمند تازه وارد گفت:
«خوبه»
و سريع گوشي را گذاشت.

یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 - 12:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :