ارسال پاسخ
تعداد بازدید 110
نویسنده پیام
bazman آفلاین


ارسال‌ها : 50
عضویت: 16 /12 /1392


داستان طنز کوتاه
شمع دردسر ساز
روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.

کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.

روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی ذر خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!

زن در را باز کرد.

کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن روشن کردم.

زن گفت: آری یادم آمد

کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟

زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!

شنبه 17 اسفند 1392 - 22:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 50
عضویت: 16 /12 /1392


داستان طنز کوتاه
سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوي گفت:


به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه ... خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!


روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .


روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .




زن انگليسي گفت:


من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.


روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم


ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت.




زن ایرانی گفت :


من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم


اما روز اول چيزي نديدم


روز دوم هم چيزي نديدم


روز سوم هم چيزي نديدم


شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم

شنبه 17 اسفند 1392 - 22:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 50
عضویت: 16 /12 /1392


داستان طنز کوتاه
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد:
«يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد:
«شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت:
«نه»
صداي آن طرف گفت:
«من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت:
«و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت:
«نه»
كارمند تازه وارد گفت:
«خوبه»
و سريع گوشي را گذاشت

شنبه 17 اسفند 1392 - 22:30
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
bazman آفلاین



ارسال‌ها : 50
عضویت: 16 /12 /1392


داستان طنز کوتاه
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!

شنبه 17 اسفند 1392 - 22:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :