یک پرنده در افق پرواز کرد
بیکسی را با خودش همساز کرد
از غریبی در خودش ویرانه بود
با خرابی های خود بیگانه بود
روزگارش رفت و شب آمد پدید
از نوای آسمان باران درید
سیل این باران به روی سرزمین
کام ها سیراب شد در این زمین
بالهایش خسته بود و خیره شد
نقطه ای در دیدگانش دیده شد
آمد و بر بام آن آرام شد
جرعه ای نوشید و یکدم رام شد
برج کهنه خسته بودو لرزه کرد
بوی باران بر مشامش خنده کرد
دلخوشی در قلب پاکش سایه کرد
این کبوتر را به خود همسایه کرد
برج تنها سرپناه خستگی شد
دل اسیر عشق و این همبستگی شد
یک شبی او را به آغوشش نهاد
تا به فردا غصه خورد خوابی نداشت
شب به پایان آمد و تابید نور
خستگی زایل شد و شد پرغرور
آسمان را درنوردید و برفت
برج تنها با خودش تنها نشست
با خودش در بی کسی ویرانه شد
غم به بالین و زآن دیوانه شد
عاقبت پایان این دلبستگی
بی کسی افزون شد از دلدادگی